معرفی کتاب بالکان اکسپرس|مشاوره تحصیلی شهداد
اسلاونکا دراکولیچ – نویسنده کتاب بالکان اکسپرس – در ۴ ژوئیه ۱۹۴۹ در رییکا کرواسی به دنیا آمد. در دانشگاه زاگرب در رشته ادبیات تطبیقی و جامعهشناسی تحصیل کرد. در اوایل دهه ۹۰ کرواسی را به دلیل مسائل سیاسی ترک کرد و رهسپار سوئد شد. آثار و مقالات او در بسیاری از نشریات اروپایی و بینالمللی مانند لا استامپا، فرانکفورتر آلگماینه زایتونگ، نیشن، یوروزین چاپ شدهاست. وی در استکهلم و زاگرب زندگی میکند.
بالکان اکسپرس روایت جنگ از زبان یک زن است، زنی که مثل همه در آپارتمانش در زاگرب نشسته و باور ندارد که جنگ شروع شده است. اما زمانی باورش میکند که دیگر تبدیل به یک هیولا شده است. سعی میکند به زندگیِ عادیِ خود ادامه دهد و وانمود کند که اتفاقی نیفتاده است، اما این حقیقت ماجرا نیست؛ جنگ هموطنانش را از بین برده است، یوگسلاوی در حال فروپاشی است و هر روز وحشت بیشتری وجودش را فرا میگیرد. تا جایی که حس میکند فقط قربانیِ جنگ نشده، بلکه همدستش شده است:
جنگ درک ما از جهان بیرون را هم عمیقتر میکند. اول تسلیم میشوی؛ وقتی میبینی تلقیِ اروپا از این جنگ چیست: «منازعهٔ قومی، میراث کهنِ نفرت و خونریزی». غرب از این طریق به ما میگوید: «شما اروپایی نیستید، حتی شرق اروپایی هم نیستید. شما اهالی بالکانید، بالکان اساطیری، وحشی و خطرناک. اگر دوست دارید همدیگر را بکشید. ما نه سر در میآوریم آنجا چه خبر است و نه منافع سیاسیِ روشنی داریم که وارد گود شویم و حمایتتان کنیم. (کتاب بالکان اکسپرس – صفحه ۱۹)
بالکان اکسپرس روایت آن روی دیگرِ جنگ است، روایت ترس، ترس از کشتهشدن، روایت وقایعی که رفتهرفته انسان را از درون تغییر میدهد. اسلاونکا دراکولیچ از آن سوی جنگ حرف میزند، از چهرهٔ نادیدنیِ جنگ، از آن چیزی که تنها داراییِ انسان را از او میگیرد، یعنی فردیتش را…
او معتقد است که هیچ اعتقادی ارزشش را ندارد که بهخاطرش بمیری. از اینکه دوستانش کشته میشوند و جنازههاشان طعمهٔ سگها میشود، اندوهگین است، حتی نمیتواند آنها را دفن کند. از اینکه زادگاهش در حال فروپاشیست، ولی هیچ کاری از کسی ساخته نیست. از تبعات پس از جنگ میگوید که ضررش گریبان ملت را میگیرد و نفعش شامل حال رهبران سیاسی میشود. از چیزی که زمانی بخشی از هویت فرهنگیِ مردم بود و حالا به هویت سیاسیِ آنها تبدیل شده است، و آن را به یک لباس تنگ و ناراحت تشبیه میکند. دراکولیچ از قربانیان جنگی میگوید که بیهوده قربانی شدهاند؛ از نگرانیِ مادرش مینویسد که هر شب به فکرِ سنگ قبر پدرش است و چون یک کروات بوده، میترسد که یک عده سنگ قبرش را خراب کنند. اما در واقع مادر نگران سنگ قبر نیست، نگران موقعیتیست که دشمنی و نفرت به بار آورده است، نگران مردم است که در ذهنشان دنبال دشمن میگردند و این دشمن هر چیزی میتواند باشد، حتی یک تکه سنگ قبرِ نمادین! سرِ حرف را که باز میکنیم، جنگ پیدایش میشود. آنقدر پیش میرود که دیگر نمیتوانیم کنترلش کنیم. هویتمان را میگیرد، استقلالمان را میگیرد، فردیتمان را میگیرد، و کمکم مرگ را نفس میکشیم. همهچیز بوی مرگ میدهد، حتی مرگ خودمان را هم تصور میکنیم. و آنوقت است که معنای تبعیدیبودن را میفهمیم. آن موقع که دیگر گذشتهمان را گرفتهاند و تنها مشتی خاطره مانده است که آن هم بهزودی بهدست فراموشی سپرده میشود. هیچچیز بدتر از آوارهشدن نیست، هیچچیز بدتر از نگاه خصمانه و تحقیرآمیز کسانی نیست که به سرزمینشان پناه آوردهایم. از بدترین تبعات جنگ این است که به انسان در سرزمین مادریاش برچسب «پناهنده» بزنند.
بالکان فدای جنگ میان سیاستمدارانی شده است که کوچکترین اهمیتی به قربانیانش نمیدهند. ملتی که برای دفاع از میهن وارد جبهههای نبرد میشود و در نهایت بعد از جنگ، پس از ساعتها انتظار برای دیدن رئیسجمهورش، فقط با لبخند مصنوعی و ژست شاهانهٔ او مواجه میشود که البته همهٔ رهبران خیلی زود و آسان آن را یاد میگیرند، اما به خودشان زحمت نمیدهند که حتی نیمنگاهی به جمعیتی بیندازند که چشم به آنها و حمایتشان دوخته است.
در مقدمهٔ کتاب بالکان اکسپرس – که از مجموعه کتابهای تجربه و هنز زندگی میباشد – خشایار دیهیمی میگوید:
ما در زندگیمان نیازمندیم که هرچه بیشتر از وضع زندگیمان و خصوصاً احساساتمان سر دربیاوریم، دست به داوریهای ارزشی بزنیم و مبنایی برای این داوریهای ارزشی پیدا کنیم. فراتر از همه، ما سخت نیازمند درک معنای زندگی و آشنایی با «هنر زندگی» هستیم. و زندگینامههای شخصی، یادداشتهای پراکنده و خاطرات، همه «هنر زندگی» هستند.
و تراژدیِ بالکان با تمام جزئیات و شرح وقایع، دید ما را به زندگی و جنگ تغییر میدهد، و با واقعیتی روبهرو میکند که شاید تاکنون در هیچ کتابی ندیده و نخواندهایم.
جملاتی از متن کتاب بالکان اکسپرس
زمستان است و باد سردی از زیر درِ بالکن در خانه میپیچد. او دربارهٔ پدر حرف میزند. در این دو سالی که از مرگ پدرم میگذرد صورت مادر کاملاً عوض شده است، بیشتر از همه چشمهایش بهنظر مات و بیتفاوت میرسند. هیچوقت خیلی به او نزدیک نبودهام، و حالا حس میکنم بهسختی میتوانم احساساتش را درک کنم، بهجز ترسش که کاملاً مشهود است. نمیداند چطور دربارهٔ ترسش حرف بزند، کلمات بیاختیار با حالتی دردآلود از دهانش بیرون میآیند و بعد سخت و صیقلی مثل سنگریزههایی پخش میشوند روی میز، میریزند توی زیرسیگاری، توی فنجان قهوهای که وقتی سیگار نمیکشد دودستی آن را میچسبد. سعی میکنم بگیرمشان و کنار کلماتی بچینم که توی دلش نگه میدارد، کلماتی که میترسد بر زبان بیاورد. (کتاب بالکان اکسپرس – صفحه ۱۱۳)
دارند نمادها، مجسمهها و اسمها را عوض میکنند. تا مدتی مردم اسمهای قدیمی را بهیاد خواهند داشت، تا مدتی روی نماهای ساختمانها جای پلاکهای قدیمی که اسمهای قبلیِ بناها بر آنها حک شده بود باقی خواهد ماند. اول کمکم نشانههای مادی از بین میرود و بعد حافظهٔ ناپایدار آدمها تسلیم میشود. گذشته جایگزین و اصلاح نمیشود، بلکه بهکلی نیست و نابود میشود. و مردم بیگذشته زندگی میکنند، نه گذشتهٔ جمعی برایشان میماند و نه گذشتهٔ فردی. این شیوهٔ تجویزشدهٔ زندگی در چهلوپنج سال اخیر است. (کتاب بالکان اکسپرس – صفحه ۱۲۲)